شنبه 25 خرداد 1392 |
ديروز روز خوبي نبود واسم....
با شوشو رفته بوديم بيرون . حدود ساعت 12 بود مامان به گوشيم زنگ زد صداش ميلرزيد نميتونست صحبت كنه. متوجه حرفاش نميشدم. ازش خواستم دوباره توضيح بده فقط شنيدم گفت انگشتش قطع شده . گفتم مامان انگشت كي قطع شده گفت انگشت بابات!!!!!!! دست و پام ميلرزيد به شوشو گفتم سريع بريم بيمارستان. داداشم بابا رو برده بود بيمارستان .......
وقتي رسيدم سريع رفتيم اورژانس داداشم ناي حرف زدن نداشت روي صندلي ولو شده بود ازش پرسيدم بابا كجاست با دستش اشاره كرد . برده بودنش اتاق عمل سرپايي . با عجله رفتم توي اتاق ، بابا روي تخت دراز كشيده بود چشماش بسته بود رنگش سفيد شده بود صداش زدم برگشت نگام كرد . گفتم بابا چيكار كردي با خودت .. گفت هيچي بابا جان انگشتم قطع شد . رفتم سمت دستش . دست راستش بود نميدونم چجوري جرات پيدا كردم برم انگشت بريدش رو ببينم نشستم روي زمين انگشت بابا سرجاش بود چيزي كه بود كامل خم شده بود به داخل و ديده نميشد بلند شدم گفتم نترس باباجان انگشتتون قطع نشده فقط بريده. استخوون دستش رو ميديدم داشت همينجور خون ميومد. دو تا پرستار اومدن دستش رو تميز كردن و يه باند دورش پيچيدن .توي اين فاصله سريع رفتم سمت داداشم بهش گفتم غصه نخور انگشتش قطع نشده و سريع شماره مامان رو گرفتم . مامان هم داشت ميومد بيمارستان شايان و بچه خواهرم با مامان بودن.
پرستار گفت ببرينشون راديولوژي تا از دستش عكس بگيرن .
بعدش آورديم توي اورژانس منتظر شديم اتاق عمل خالي بشه حدود ساعت 2:30 بابا رو بردن اتاق عمل دستش رو بخيه زدن ساعت3:30 عملش تموم شد آوردن بخش جراحي. .....
امروز صبح دوباره ساعت 8 بابا رو بردن اتاق عمل گفتن انگشتش شكسته و بايد دوباره عمل بشه تا ساعت 10 اتاق عمل بود دكتر گفته ديگه به هيچ عنوان دو تا از انگشتاش رو نميتونه حركت بده ...
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها: بي احتياطي,
نویسنده : مامان شایان
|